دوست داشتم زمان مادربزرگم زندگی می کردم، آن موقع ها که آدمها جور دیگری بودند، زندگی جور دیگری بود، اصلا زندگیها زندگی بود. مادربزرگم وقتی بچه بودم فوت کرد و پدربزرگم یادم نمی آید. اما مادربزرگم آرامشی عجیب و زندگی ساده ای داشت. از تمام خانه اش زندگیش محدود می شد به اتاقی که در گوشه ای از آن علاءالدینی(چراغ نفتی) بود که از صبح غذایش را بر روی آن بار می گذاشت و در گوشه ای دیگر سماوری بود بر روی میزی کوچک و چای همیشه تازه دم و خوش عطرش آماده بود. مادربزرگم آرام حرف می زد، آرام راه می رفت، آرام غذا می خورد و حتی آرام خاطره تعریف می کرد. مدتهاست سعی می کنم مثل مادربزرگم آرام باشم و در این زندگی پرهیاهو و پر شتاب آرام زندگی کنم هرچند هنوزم هم درونم پر از هیاهوست.
مادربزرگ و پدربزرگ که عاشق هم می شوند هیچ چیز برای شروع زندگی نداشتند اما عشقشان عشق بود، مادربزرگ می گفت که با یک انگشتر کوچک بر سر سفره عقد نشست و در یک اتاق زندگیش را شروع کرد و به همین سادگی یک عمر خوشبخت بود و یک عمر ساده اما خوشبخت زندگی کرد. همیشه فکر می کنم کاش هنوز هم زندگیها مثل آن موقعها بود. مردی که مرد بود و تمام مردانگیش می ارزید به تحصیلاتی که فایده ای ندارد و صداقت یک مرد می ارزد به تمام ثروت دنیا. و با چنین مردی می شد یک عمر پیر شد.
درک زندگیهای ساده آن زمان برای ما سخت است، بخصوص در وضعیت کنونی که رقابتی برای تجمل درگرفته است و هرکسی می کوشد از هر راهی که شده از دیگران بالاتر رود. رفت و آمد که دیگر به مانند گذشته وجود ندارد اما همین رفت و آمدهای اندک هم شده است چشم و همچشمی. به خانه ها که وارد می شوی انگار به یک موزه پا می گذاری، مدتی باید وقت بگذاری و از وسایل عتیقه و دکوری و بوفه ها را تماشا کنی و سپس می رسی به فرشها و مبلها و پرده ها و چیدمانشان(دیزاین) و هماهنگی(هارمونی) و (ست) آنها و کلمه های که حتی سادگی را از زبانمان هم گرفته اند. تازه می نشینی به حرف زدن، تمام حرفها ختم می شود به رخ کشیدن داشته های مادی برای هم. هر چه انسان از لحاظ مادی پیشرفت کرد از لحاظ اخلاقی دچار رکود شد. و فقط خدا می داند که با این وضع به کجا خواهیم رسید... .